یكی از شبها، در سنگر اجتماعی نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود. حدود 20 نفر بهراحتی میتوانستیم
در آن سنگر با هم نماز جماعت بخوانیم. یكی از برادران جلو رفت و شروع كرد به خواندن نماز. بقیه هم به
او اقتدا كردند. ركعت دوم را كه خواند، نشست تا تشهد بگوید. در همین حین یكی از بچههای آذربایجانی -
كه آن لحظه نماز نمیخواند و فقط برای اذیت در صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده بود - با سوزن و نخ
انتهای پیراهن او را به پتوی كف سنگر دوخت و به همان حال، در جای خود نشست. بقیه كه متوجه كار او شده بودند،
به خود فشار آوردند تا جلوی خندهشان را بگیرند. امام جماعت تشهد را كه گفت، خواست برای خواندن ركعت سوم بلند شود كه احساس كرد لباسش به جایی گیر كرده. بریده بریده گفت: بحول ... بحول ... بحول ... ا... ا...
نتوانست بلند شود. ناگهان صدای انفجار خنده در سنگر پیچید. همه به دنبال او كه این كار را كرده بود، دویدند و از سنگر دررفتند.